مقدمه
در شمارههای قبل و در سلسله مقالاتی درباره نورومارکتینگ یا بازاریابیعصبی با هم صحبت کردیم و دیدیم نورومارکتینگ؛ بازاریابی مبتنی بر شناخت ذهن مشتری به کمک علوم اعصاب است و تلاش داریم تا با شناخت تکنیکها و روشهای اقناع و تأثیرگذاری، پیام مطلوب خود را به صورت مؤثر و ماندگار به مخاطب برسانیم و در قلب و ذهن او نفوذ کنیم. در مقاله قبل به بررسی قدرت آسیبپذیری پرداختیم و مشاهده کردیم اولین گام تأثیرگذاری در ارتباط یا فروشندگی، اصل مهم ایجاد اعتماد است و یکی از بهترین راههای اعتمادسازی بیان اشتباهاتی است که ما نیز به عنوان یک انسان مرتکب شدهایم و به این ترتیب دریچه ورود به اعتماد باز میشود. در مقاله شماره 355 مجله با راز شهرزاد آشنا شدیم و دیدیم “قدرت داستان گویی” یکی از مهمترین و شاید مهمترین مهارت فروش نوین است. در این مقاله و مقالات بعدی به بررسی داستانگویی در ارتباطات و فروش میپزدازیم و یاد میگیریم چگونه به صورت گام به گام یک داستان قوی را برای تأثیرگذاری بر مخاطب یا فروش محصول به مشتری، ایجاد کنیم.
مسیر غلط
ما معمولاً عادت داریم برای متقاعدسازی مخاطب چه برای پذیرش نظر ما و چه راضی شدن به خرید محصول به دلایل منطقی روی بیاوریم و سعی کنیم با استدلال فرد را به تصمیم برسانیم اما همانطور که در مقالات قبل با هم صحبت کردیم ما انسانها بیشتر تصمیمات خود را مبتنی بر احساسات میگیریم و استفاده از منطق تنها باعث ایجاد مانعی بین ما و مخاطب میشود.
مغز عاشق داستان است
هنگامیکه به یک داستان گوش میدهیم، همزمان هر سه مغز ما ارتباط خوبی با داستان برقرار میکنند (درباره نظریه مغز سهگانه در شمارههای قبلی صحبت کردیم) و دو نمیکره چپ و راست مغز نیز درگیر داستان میشوند. وقتی کسی برای ما داستان، خاطره یا تجربهای را تعریف میکند، مغزای سهگانه ما صحبتهای زیر را خواهند داشت:
مغز قدیم: شنیدن داستان موقعیت امن و بیخطری است، همچنین کار سختی هم قرار نیست انجام شود که انرژی صرف کنم، پس من موافقم.
مغز میانی: من عاشق داستان هستم زیرا عموماً داستانها با احساسات و عواطف پیوند خوردهاند و فرصت مناسبی است که لذت ببرم.
مغز جدید: داستانها برای دلیل بیان میشوند و غالباً تجربیات افراد است که میتوان از آنها یاد گرفت.
همچنین طبق تحقیقات نیمکره راست مغز هنگام شنیدن داستانها فعال میشود. همانطور در که در مقالات قبلی بررسی کردیم مغز ما دارای نورونهای آینهای است بههمیندلیل هنگام شنیدن داستان، خود را جای قهرمان آن تصور میکنیم و حواس پنج گانه ما همان احساساتی شخصیت اصلی داستان را تجربه میکند، در نتیجه با داستان همزادپنداری میکنیم. نکته مهمتر اینکه با درگیر کردن نیمکره راست و مغز میانی، قسمتهایی از مغز که تصمیم به اعتماد و اقدام را مدیریت میکنند نیز تغذیه میشوند و بسیار راحتتر میتوانیم مخاطب را برای تغییر از شرایط فعلی (پیش از پذیرش نظر یا خرید محصول ما) به شرایط جدید و مطلوب خودمان (علاقمند به پیام یا محصول ما) ترغیب کنیم.
باید در نظر داشته باشیم در هر ارتباط دو طرفه ای سه جزء اساسی نقش دارند که شامل گوینده، شنونده و پیامی است که مبادله میشود. در هنگام داستانگویی نیز این سه عامل حضور دارند. آنچه در یک فرایند داستانگویی مهم است مهارتهای گوینده، مهارتهای گوش کردن شنونده و جذابیت و کیفیت داستان است.
داستان؛ آغاز تغییر، آغاز فروش
یکی از مهمترین مشکلاتی که مانع تغییر میشود ترس از ناشناختههاست. مغز قدیم همواره دنبال محافظت از جان ماست بههمیندلیل در مواردی که نیاز به انجام کاری جدید و ناشناخته است (از ارتباط با یک فرد یا محیط جدید گرفته تا خرید یک محصول) جانب احتیاط را رعایت میکند و از تغییر دوری میکند. داستانها به ما کمک میکند این مانع را برداریم. در واقع تغییر قلب داستانها هستند. در اکثر داستانها قهرمان با مشکل یا مسالهای برخورد میکند و تصمیم به حل آن میگیرد. درصورتیکه مسأله مخاطب یا مشتری با مشکل قهرمان داستان شبیه باشد، از طریق داستان و به صورت ناخودآگاه میتوان روش حل مشکل و غلبه بر این ترس از ناشناختهها را که مانع تغییر مشتری است، از بین برد. در واقع مطالعه داستان چرایی و چگونگی تغییر را برای ما توضیح میدهد، بههمینخاطر به عنوان یک فروشنده باید بتوانیم با بیان داستانهایی بر مخاطبان تأثیر بگذاریم تا مسیر تغییر را برای مشتریان خود هموار کنیم.
دستور پخت داستان در پنج گام
هر داستان یک شروع ، میانه و پایان دارد و در طول داستان، شخصیتهای مثبت و منفی طی تجربیاتی با مسایل درگیر میشوند و به تصمیمگیری و اقدام دست میزنند. راز یک داستان قوی این است که تمام اجزای آن در یک ساختار منسجم و با هدف رسیدن به تأثیری که قرار است داستان بر شنونده خود بگذارد با هم در حرکت باشند.
در ادامه به چارچوبی که در کتاب “راهبران داستان” ارایه شده است میپردازیم و پنج بخشی که برای ایجاد یک داستان موفق و تأثیرگذار نیاز داریم را با هم بررسی میکنیم.
1) ایده اصلی:
پیش از ایجاد هر داستانی باید به چرایی آن فکر کنید. با خود فکر کنید هدف شما از روایت این داستان چیست. میخواهید مخاطب پس از تکمیل داستان شما چه باور جدیدی را در خود شکل داده باشد.
2) زمینه:
زمینه، شروع داستان است و شامل زمان، مکان، ویژگیها، نکات مثبت و منفی و هر توضیحی است که به درک بهتر داستان، شخصیتها و اتفاقات کمک میکند. در واقع زمینه داستان، فضاسازی برای ارتباط با شخصیتهای داستان و مسیری است که داستان در آن بستر روایت میشود.
3) پیچیدگی:
شامل رویدادهای داستان و نحوه درگیرشدن شخصیتها و مواجهه با چالشها و مسایل مختلف است. این چالشها گاهی درونی است و درگیریهای یک شخصیت با خودش را بررسی میکند و گاهی ناشی از وقایع یا افراد دیگر است که شخصیت اصلی داستان باید با آنها دست و پنجه نرم کند. در اصل پیچیدگی نشان دهنده ضعفها و آسیبپذیریهای قهرمان داستان است (همانطور که قبلاَ یاد گرفتیم، اعتراف به اشتباهات و ضعفها شروع جریان اعتماد سازی است که در دل داستانها به خوبی میتوان این مورد را دید مخصوصاً اگر قهرمان داستان خود شما باشید).
4) نقطه چرخش:
نقظه چرخش اوج عاطفی داستان است که قهرمان داستان مسیر خود را تغییر میدهد یا باورهای خود را عوض میکند و یا یک تصمیم مهم میگیرد تا به نتایج موردنظر برسد.
5) نتیجه:
نتیجه، پایان داستان است، جایی که تمام گرهها و پیچیدگیها به پایان میرسد و قهرمان داستان به رستگاری دست پیدا میکند.
کیف پول وسوسه انگیز!
در ادامه داستان کوتاهی بیان میشود و سپس پنج بخش سازنده داستان که معرفی شد مورد بررسی قرار میگیرد.
“من یک لباس فروشی کوچک دارم. دو سال پیش وضع مالی خوبی نداشتم و درگیر انبوه بدهیها بودم. یکی از شبهای پاییز هوا خیلی سرد شده بود و من از محل کارم برمیگشتم. دیروقت بود و خیایان خلوتتر از همیشه شده بود. همینطور که راه میرفتم ناگهان متوجه کیف قهوهای رنگی شدم که در جوی آب افتاده بود. کسی در آن اطراف نبود. کیف را برداشتم، باز کردم و با تعجب دیدم حدود صد میلیون تومان پول داخل کیف است. کیف را با خودم به خانه بردم و تا صبح بیدار بودم. این مقدار پول میتوانست تمام مشکلاتم را حل کند اما این پولها برای من نبود و شاید صاحب اصلی آن از من هم نیازمندتر باشد. هرچقدر سعی کردم نتوانستم خودم را قانع کنم پولها را بردارم و تلاش کردم از طریق نشانههایی که در کیف بود صاحب واقعی پولها را پیدا کنم. درنهایت بعد از یک هفته صاحب کیف که یک حسابدار شرکت بود را یافتم. جالبتر اینکه پولها برای شرکتش بود و پیش او امانت بوده است. بعد از این اتفاق گویا خدا هم لطفش را به من بیشتر کرد و برکت وارد کارم شد و شرایط کسب وکارم به مرور بهتر شد و بدهیهایم را تسویه کردم”
نمونه بالا مثال کوتاهی از یک داستانسازی بود. ایده اصلی، بیان ارزش امانتداری و کمک به همنوعان است و سایر قسمت های داستان یعنی زمینه (بیان شرایط قهرمان و محیط داستان)، پیچیدگی(چالش درونی برای نگهداشتن یا پس دادن پول)، چرخش(تصمیم به بازگشت پول) و نتیجه(تحویل پول به صاحبش و بهتر شدن شرایط کسب وکار) نیز در دل داستان قرار داشت.
جمع بندی
در این مقاله بار دیگر راز شهرزاد را یادآوری کردیم و قدرت داستانگویی را به عنوان مهمترین مهارت فروشندگان موفق، مورد بررسی قرار دادیم. همچنین ساختار پنج بخشی استانداردی را برای ایجاد داستانهای مؤثر بررسی کردیم. منتظر مقالات بعدی باشید تا باز هم رازهای بیشتری از فروشندگان برتر را با هم کشف کنیم.