ارتباطات احساسی؛ کیمیای فروش
نورومارکتینگ؛ بازاریابی مبتنی بر شناخت ذهن مشتری به کمک علوم اعصاب است و تلاش داریم تا با شناخت تکنیک ها و روش های اقناع و تاثیرگذاری، پیام مطلوب خود را به صورت مؤثر و ماندگار به مخاطب برسانیم و در قلب و ذهن مخاطب نفوذ کنیم. در مقاله قبل به یکی از مهمترین اصول ایجاد یک پیام مؤثر در نورومارکتینگ “داستانگویی” پرداختیم و درباره داستان و چگونگی تأثیر آن بر مغز انسان صحبت کردیم. از این شماره به صورت تفصیلی به بررسی “فروش مبتنی بر داستان” و رازهای فروش موفق خواهیم پرداخت.
مقدمه:
در مقاله قبل با تعریف داستان آشنا شدیم. هر داستان مجموعه اتفاقاتی خیالی یا واقعی مربوط به گذشته، حال و آینده را روایت میکند. علاوه بر داستان، استعاره ها و خاطرات هم مانند داستان، دارای خاصیت تصویرگری هستند و به سادگی با مغز میانی (مغز احساسی) ارتباط برقرار میکنند.
استعاره نوعی تشبیه است که دو چیز غیر مرتبط را در یک صفت مشترک به هم مرتبط میکند و به کمک آن مفاهیم سخت به سادگی توضیح داده میشوند. به طور مثال وقتی فروشنده میگوید این تلفن همراه “دریای امکانات” هست، در واقع از استعاره دریا برای نشان دادن گستره کارکردهای تلفن همراه استفاده کرده است و مشتری به راحتی متوجه این تشبیه میشود.
خاطره نیز تجربه ای است که در گذشته داشته ایم و آن را به صورت یک داستان در ذهن خود ذخیره کرده ایم. خاطرات چه از طرف فروشنده بیان شود و چه به دلیل وجود نشان های مجدداً در ذهن مشتری زنده شود، روی تصمیم گیری ها موثر است مثلاً اگر فروشنده به خاطرهای درباره محصول یا خریداران آن اشاره کند به راحتی ذهن ما را با خود همراه میکند.
داستان، استعاره و خاطره دارای حقیقت، خیال، افکار و احساسات هستند و هم پوشانی دارند. تلفیق این سه مورد می تواند در ذهن مصرف کننده برای یک برند یا یک محصول جایگاه خاصی ایجاد کند. وقتی مطالب در قالب داستان، خاطره و استعاره به مشتری گفته میشود هر دو نیمکره (چپ و راست) مغز درگیر هستند زیرا از طرفی داستان شامل احساسات و عواطف است و نیمکره راست مغز درگیر میشود و همزمان نیمکره چپ هم به دنبال زمینه سازی و یافتن دلایل عقلی برای پذیرش داستان است.
متأسفانه بیشتر فروشندگان امروز سعی میکنند مبتنی بر نیمکره چپ مشتری و با پرسیدن سؤالات منطقی، شناسایی نیاز دقیق کاربر و معرفی مزایای کالا (یعنی تنها درگیر شدن با مغز جدید یا منطقی مشتری) به او محصولی را بفروشند درحالی که متخصصان علوم اعصاب و روانشناسان ثابت کردهاند، حدود 95درصد رفتار و تصمیمات خرید مشتری ریشه در احساسات او دارد که به نیمکره راست ( و مغز میانی و قدیم ) مربوط میشود و این بخش مغز با سوالات و استدلال های منطقی تحریک نمیشود.
وقتی مشتریان به داستان یا خاطرات گوش میکنند این حس را دارند که قرار نیست به سؤالی پاسخ دهند و تمرکز زیادی داشته باشند، فقط داستان را میشوند، لذت میبرند و این دقیقا نقطه ای است که یک فروشنده باید در آن قرار داشته باشد یعنی زمانیکه مشتری سراپاگوش و مجذوب صحبت های فروشنده شده است بتواند در بین داستان ها و خاطراتش، حرف های اصلی خود را بگوید. استفاده از استعاره، خاطره و داستان موجب میشود که قدرت اقناع فروشنده بالا برود.
4 نکته مهم در فروش سنتی
پیش از اینکه تحقیقات علوم اعصاب به کمک فروش بیاید و فروش به صورت تجربی و مبتنی بر استدلال و منطق انجام می شد، با 4 نکته زیر آشنا شده بودیم اما اهمیت آنها را نمیدانستیم:
-
همانقدر که محصول برای خریداران مهم است، فروشنده نیز برای آنها اهمیت دارد.
-
مردم ترجیح میدهند با کسانی وارد معامله شوند که حس میکنند شبیه خودشان هستند.
-
تأثیرگذاری فروشنده ارتباط مستقیم با تأثیرگذاری بر فروش دارد.
-
بهترین فروشندگان به گونه ای با مردم ارتباط برقرار میکنند که اطلاعاتی درباره خودشان در اختیار آنها قرار میدهند و همچنین شنونده و پذیرای ایده های دیگران نیز هستند.
فروش قدیمی؛ درست یا غلط؟
تعریف قدیمی که از فروش وجود داشت، فروش را به عنوان کمک کردن به مشتریان در جهت حل مشکلاتشان تعریف می کرد و فروشنده موفق فردی بود که میتوانست سؤالات بهتری از مشتریان بپرسد و راه حل های بهتری بر حل مسایل مشتری مبتنی بر محصول یا خدمت خود ارایه دهد. اما تحقیقات نشان داده است مردم در هنگام تصمیم گیری برای خرید، آنگونه که تصور میشد منطقی و عقلانی نیستند. امروزه فروشندگان موفق فقط از مشتریان سؤال نمیکنند بلکه برای برقراری پیوندهای عاطفی با آنها نیز اقدام میکنند و در ارتباط خود با مشتریان به یک “تفاهم” میرسند.
در دوران جدید دیگر فروش مساوی با حل مسأله یا ارایه راه حل نیست بلکه فروش اثرگذاری در راستای تغییر است و این تعریف جدید یعنی، در فروش باید بتوانیم بر مشتری تأثیر بگذاریم تا اقدام به تغییر کند ( از وضعیت فعلی خود که محصول ما را ندارند به وضعیت خرید محصول ما تغییر کند)
دیگر زمین مرکز عالم نیست!
در زمان های قدیم تصور میشد زمین مرکز عالم است و تا مدتها این ایده وجود داشت اما پیشرفت های تکنولوژیک گالیله را قادر ساخت بتواند اجرام آسمانی را ببیند و متوجه شود دیگر زمین مرکز عالم نیست.
از زمان های قدیم مردم کوشیده اند تا بفهمند ذهن ما چگونه کار میکند و ما چگونه تصمیم گیری میکنیم. ارسطو اعلام کرد تفکر منطقی و عقلانی مرکز فرایندهای تصمیم گیری است و عاطفه سبب نابودی رفتارهای منطقی میشود. این دیدگاه تا مدت ها باعث شد قلمرو احساسات و عواطف نادیده گرفته شود و تمام شیوه های فروش و اقناع مشتری هم بر اساس منطق و استدلال های عقلانی طراحی شود و فروشندگان سعی میکردند تا با ارایه دلایل منطقی و بیان مزایای محصول، مشتریان را قانع کنند که در حال خرید محصول درستی هستند. اما پیشرفت های تکنولوژیک و اختراع دستگاه هایی که به ما امکان دادند عملکرد مغز را ببینیم باعث شد تا باورهای قدیمی درباره عوامل تأثیرگذار بر تصمیمگیری تغییر کند. امروز به درک جدیدی از تأثیرگذاری، اقناع و فروش رسیدهایم و به کمک همین یافته های جدید است که میفهمیم همانگونه که دیگر زمین مرکز عالم نیست، منطق هم در مرکزیت فرایندهای تصمیمگیری نیست.
روش قدیم فروش یک الگوی خطی مبتنی بر منطق و پرسشگری بود، یعنی فروشنده باید یاد میگرفت از خریدار چه نوع سؤالاتی بپرسد که خریدار در نهایت به این نتیجه برسد، این پیشنهاد فروش تنها راه حل مشکل اوست. در واقع تمامی الگوهای قدیمی فروش بر پایه کمک به مشتری در جهت حل مشکلاتش به کمک دلیل و منطق استوار بود. این الگو، ارزشی برای ارتباطات حسی قائل نبود اما آنچه در فروش سنتی از آن غافل بودند این نکته بود که فروشندگان موفق علاوه بر سؤالات منطقی و هدایت مشتری، میتوانستند با خریداران ارتباط احساسی برقرار کنند. در واقع ارتباط احساسی کیمیای فروش است.
4 حقیقت مغز که فروش را متحول کرد
دستارودهای علم عصب شناسی برای ما آشکار ساخت که تصمیمات انسان ها نه تنها بر پایه احساسات نیست بلکه حتی نزدیک به آن هم نیست! ما انسان ها ماشین تفکر نیستیم بلکه ماشین احساساتی هستیم که قادر به فکر کردن است.
برای درک بهتر کارکرد مغز باید بین مغز و ذهن باید تفاوت قایل شد:
مغز، مجموعه ای از سلول های عصبی است که هماهنگ با هم کار میکنند و سازمان تفکر ما را تشکیل میدهند. اما ذهن، فرایندی است که جریان انرژی و اطلاعات را در بدن ما کنترل میکند.
در ادامه با 4 نتیجه مهم که از دل تحقیقات نورومارکتینگ آشکار شده است آشنا میشویم و میبینیم، افراد چرا و چگونه تصمیم به تغییر میگیرند و چگونه مغز از وضعیت فعلی خود (تصمیم به خرید یا عدم خرید محصول) به وضعیت جدید که مطلوب فروشنده است (خریداری محصول) تغییر میکند. این چهار حقیقت عبارتنداز:
-
ساختار سه قسمتی مغز
-
نیمکره چپ و راست مغز
-
انعطاف پذیری و مسیر عصبی
-
نورونهای آینه ای